بنام خداوند بخشاینده مهربان
موضوع نمایشنامه: آنانکه حقیقت را نمی دانند نادانند وآنانکه حقیقت را می دانند وآنرا انکار می کنند تبهکارند
راوی:
اینک آدم زنجیری زمین ،اینک رگان پیکر ادم میخکوب درخاک.
اینک آدم اسیرخاک ،بی هیچ گریزی ،زندانی زمین
اینک آدم هبوطی زمین دوراز بهشت هبوطی خاک .
هبوطی چاه ویل ،چاه رنج چاه جهل چاه ظلم ...
مطرود خدا ،تنهای تنها ،افتاده در کویر
همنشین خاک ،همنشین خار
همصحبت زوزه بادهای سرد همصحبت یادهای تلخ ،همصحبت آرزوهای سبز،اینک آدم ودیگر هبوطیان ،نوحه سرایان رنجهای خویش ،نوحه سرایان افتاده در زمین
همه ظالم ،همه جاهل ،همه قاتل .
همه پای در بند ،همه اسیر زمین ،اسیر خویش ،همه در اسارت ابلیس
اینک آدم وقابیل ،اینک آدم وهابیل
قابیلیان کشنده هابیل ،شکننده آدم
اینک زمین جایگاه قتل
اینک زمین پوشیده جامه سرخگون خون،خون هابیل ،خون تمامی روح خدایی آدم اینک زمین وآوارگی ،هبوط وتشنگی ،هبوط وبی کسی ،هبوط وجدایی ،هبوط وهمه رنج .همه درد ،همه پریشانی ،همه سرگشتگی همه قتل ،همه جنگ ،همه خون ،همه تزویر ،همه زور همه زر ........
اینک وزمین واسارت آدم.
شیطان :
آ..........د..............م آ.........د..............م ابلیس هرگز ترا سجده نخواهد برد بگذار مرا از بهشت برانند که ستایش سزاوار من است نه چون تویی که تو خدای از پست ترین جای زمین مقداری خاک را با آب امیخته وبه ان گونه که می خواست آراست وفرمان حرکتش داد واز ما خواست که برتو سجده کنیم ،آه افسوس !چگونه باور توانم کرد خاک را برآتش ارج نهادند وبراو سجده کردند ومن هرگز اینچنین نکردم ،پس از بهشت خداوند رانده شدم وچون در تو فضیلتی جز ریختن خون برادر ندیدم ترا نیز به وسیله عصیان عشق به هبوط کشاندم .که چنین محراب مقدسی سزاوار رنگین شدن نیست پس تو نیز رانده شدی اما هنوز هم آتش کینه مرا خاموشی نیست .پس مرا امر برآن کرده که اینبار تیغ برجان هبوطی دیگر فرو کنم تا ذره ای سرد شوم.
وجدان:
آه این کیست که سکوت وآرامش آدمی را برهم زده است وبه آدمی حسادت می کند وهر آنچه از دست داده حسرت می خورد ؟
شیطان:
اگر تو به جای من بودی لحظه ای درنگ نمی کردی ونسل ادمی را ریشه کن می کردی انچه پاسخ سالیان سال ستایش مرا برمن ارزانی داشتند سجده برمشتی لجن بود وحال باید انتقام بگیرم ،انتقام این همه سال را (با فریاد) آیا خدایی هست که فریادهای مرا پاسخ دهد؟آیا سزاوار برترین فرشته چنین است؟آری ؟آدم رابرمن نمایان کن تا خنجر خشمم را تاته در جانش فرو کنم که شعله کینه در من برافروخته است تا قیامت.
وجدان:
در جلوی دیدگان ترا چیزی جز پرده انتقام برنکشیده اگر ترا یارای دیدن کمال آدمی بود هر گز با او چنین نمی کردی.
شیطان :
آری حق با تو ست (با تمسخر )مگر نه این بود که آدم با تمام کمالش گول مرا خورد واز بهشت رانده شد آدمیزاد ه را به سختی انداخت ومگر نه اینکه قابیل به فرمان من هابیل ر کشت وسرتعظیم در برابر خدای فرود نیاورد ومگر نه اینکه (با فریاد)آدمی با تمام کمالش خون برادر ریزد وزمین را به لجنزاری بیش تبدیل نکرده است مگر نه اینکه آدمی چون درندگان برجان هم افتاده اندوغرور ایشان کشتن یکدیگر را برآنان مباح کرده است.
وجدان:
هان !گذرگاه تاریخ چنانکه تو می گویی همیشه پرازننگ نبوده به جز عده از ایشان همچون پیروان تو ممکن است راه خویش گیرند ،اما آنانکه به ندایم گوش دادند ولبیک خدارا گفتند هرگز راه به پستی وسکون نخواهند برد.
شیطان:
میان من وتو عهد وحجت باشد ،حال یکی از یاران خویش برگزین تا چنانش کنم که راه ورسم حقیقت طلبی ازیاد ببرد
.
وجدان:
مگرنه اینکه تو وسوسه گری بیش نیستی ،ولی آنانکه به حقیقت چنگ زنند ودیدگانشان به نور معرفت بینا وآشنا گشته باشد وهرگز دست خویش زدرگاه اوپس نگیر ند،پس همچنان دریاس مانی .
(عدهای از سه کنج پرده درحالیکه انسانی را دور کرده اند واو را می کنند وارد می شوند انسان به سکندری به زمین می افتد ومردم دور اوجمع می شوند واو را دیوانه خطاب می کنند شیطان به سرعت از صحنه می گریزد وبه خلوت پناه می برد ووجدان آرام آرام به گوشه ای می رود.)
مردم :دیوانه (محکم )تو مطرود ی باید زدیار ما بروی !بروی !
(همچنان ادامه می دهند وکم کم متفرق می شوند وبه گوشه ای از صحنه پناه می برند نوع ایستادن به صورتنیم دایره به جمعیت همچنان جا گذاردنم یک پا در عقب فیکس می شوند.)
آدم:
اینان سبکسرانند که مرا به استهزا می گیرند نه اینست که خدا وند واحد است وزندگی جاویدان مخصوص اوست ،پس منزلت چیزی جز قرب به درگاه او نیست .نه ملکی ،نه مالب ،نه همسری ،هیچ وهیچ همه اش فانی است وخدای همانا مرا برتر از فرشتگان قرار داده به جهت خیرم ،به جهت فعلم ،به جهت علمم مگرنه ؟!
(لحظه ای سکوت صحنه تاریک می شود ،صدای شیون زوزه گزگ همراه با صدای باد توام با صدای ضجه کم کم آهسته می شود تا صدای مردم می آید که یک دفعه آهنگ قطع می شود ،عده ای از مردم از گوشه ای از صحنه به خیال او ظاهر می شوند )
یکی از مردم:
پنداشتیم ،کودکانمان به نزد تو زعلم وادب چیزی می آموزند لیک تو گمان آنان را از زندگی کردن محو کردی واین حقیقت پوچ را به انان گفتی که چنین مسخ لغت درد را به کار می برند تو خود میان ما جایی نخواهی داشت ،زندگی ات نکبت بدون مال ومنال ،پر زجر پر از اورا ق اوهام انگیز که بجای خوراک وآب تغذیه فکر کودکانمان می کنی (حرکت به صورت نیمدایره وسپس در جای خود قرار می گیرد ...مردم حرکتی ندارند.)
دوست :
ای یار وام خویش برگیر پا به زین ورکاب برچین که این مرکب رو به نیستی ات می برد.
مادر :
فرزندم زندگی لرزش ولغزشی که چون جوی روان بود به ناگه به تندری خرد شد برسرم ،به کرده خویش نظرکن ،من مادرت هستم بیماری من زاعمال تو ست دردهایم بنگر هرگز ترا نخواهم بخشید دیگران به عشرت سرمی کنند وچنان قهقه سرمی دهند که انسان بی اراده در کنارشان می خندد تو نیز چنین باش.
{صحنه تاریک می شود صدای قهقهه می آید .مرد دستهایش را بلند می کند به حالت نیایش سپس آرام فرو می آورد برسرش .در این هنگام شیطان فریاد می دهد آرام سپس کم کم بلند وبلند تر وبازهم آرام وآرام تا صدای مادر می آید وبعد سخنان مادر بازهم هم کم کم صدا بلند می شود)
شیطان :
خوشبختی بدبختی عاق والدین درد زجر مرگ خوشبختی
انسان:
نه ،نه ،رهایم کن.
شیطان:
نیستی ،بدبختی ،عاق والدین
انسان :
طاقتم تمام شده به درد آلوده ام ،نمی دانم چه کنم .من چیزی می گویم که همه آنها آنرا می دانند ولی آن را باطل می نامند پس مرا از دیار خویش رانده اند ودیوانه خطابم می کنند .حال بگو چه کنم ؟
وجدان:
این چه گفتاریست آیا تمام خواسته ات این بود آنچه باور داشتی این بود ،آنچه تو بابتش روزی جان می دادی ؟!به خدای حقیقت قسم حقیقت وواقعیت همیشه دررکاب هم نیستند ،حقیقت با دو چشمش همیشه ناظر اعمال ماست،سعی مکن بردیده خویش پرده افکنی چقدر آسان خواهد بود هرزگیت در برابر شیطان آدمیان صوری یا تبهکاران فردا تو خود باز مختاری بین حق وباطلت حق یکی را انتخاب کن.
انسان:
اما آنان می گویند حق به چه کار می آید ما به واقع زنده ایم وزندگی می کنیم وحقیقت تنها در افسانه هاست.
وجدان :
مگر نه اینکه خدای واحد است وتو تنها بنده او هستی نه غیر ه پس از برای او حق را طلب کن ،زیرا که تو آنا ن را به عقوبت اعمالشان آشنا کرده ای پس خود رابرهان وحق را طلب کن.
{چراغها روشن می شود فضا پراز نور می شود یکهو تمامی مردم به دورش حلقه می زنند وهمهمه می کنند.}
دوست :
دیوانه نصایح مارا هیچکدام گوش ندادی .
{همه با هم می گویند :دیوانه }
مادر :
آنقدر در این حزن وسکوت خود ماندی که ترا کابوس مرگ خواندند .بازگرد فرزندم
{همه با هم میگویند :دیوانه راهی برای بازگشت نیست .}
انسان:
دست از سرم بردارید ،کمتر آزارم دهید {همچنان هق هق گریه اش بلند می شود.}
یکی از مردم:
تو مراباطل می خواندی وخودرا برحق اگر تو برحقی اثبات ادعای خود کن (به تمسخر)
می بینی که به چه روز افتاده ای آیا حق هلاکت رااز برای تو می خواهد .
{شیطان برصحنه حاضر می شود وبه انسان می گوید:}
شیطان :اگر به این راه ادامه دهی حتما هلاک می شوی سخن این بندگان گوش کن وبیش از این خود را نابود مساز که این راه بیراهه ای بیش نیست .
{وجدان به داخل حرف شیطان می پرد وبه انسان می گوید:}
وجدان:اگر هلاکت دررسیدن به قرب الهی است پس حی وزنده بودن در چیست ؟
شیطان :
درزندگی جاویدان این دنیا که خداوند برآدم بخشید.
وجدان :
نه این حیات حیوانات درنده خواست که یکدیگر را می درند تا دستشان به تکه گوشتی بند باشد اما ترا ای انسان تو بدین جهت خلق شدی که کمال یابی وکامل نمی شوی مگر آنکه به او رسی پس راه خویش رو که این راه بازرگانان کالای معرفت است واین کالا را به هیچ کس مفروش مگر به حق که او خود خریداری است عظیم از برای این کالای باارزش.
انسان :
آری حق باتوست من در این راه گام برداشته ام به سوی او می روم وفرو نمی نشینم مگر به حق برسم.
شیطان :
اما راهزنان در این راه بسیارند وکالایت به یغما می برند آنرا برما بسپار به امانت برایت نگهداریم یا به راهی دیگر شو که این راه بیراهها یبیش نیست باز گرد.اگر تو با کاروانیان عظیم باشی هرگز دست تعدی به تو نمی رسد اینان حارسان تو می باشندویاریت می کنند در حفظ کالایت.
دوست :
آری ای دوست !ما همسفران تو می شویم ونمی گذاریم کالایت را سارقان به یغما برند همچنان که از کالای خویش محافظت می کنیم از کالای تو نیز محافظت می کنیم
وجدان:
اگر چه تو را راهی سخت در پیش است اما مقصد جاودانه است.
شیطان:
حرف او گوش مکن که این راه بی حاصل است وجاودانگی در کوچ کاروانیان است نه سفر به تنهایی.
وجدان :
راه تو به خدا ختم می شود وحق او ست وآنچه اینان می گویند نا حق است پس حق را بجوی
شیطان:
حق در پستوی صندوقچه مادر بزرگها نهان است کلام حق در میان این مردمان است که ترا دوست دارند وخوبیت را می خواهند .مادرت بیمار است وبرتو حق بسیار دارد بازگرد و را یاری کن که این سخن حق است.
وجدان:
یاری مادر کن اما به بیراهه نرو که این شیطان است که ترا می خواهد فریب دهد.
شیطان:
او به واقع بیمار است می خواهی بازگرد واو را ببین
دوست :
آری بازگرد ای دوست مادرت بیمار است بیا با ما هم کیش شو.
شیطان :
بگو باشد وبا ما شو.
انسان :
باشد به سوی شما باز خواهم خواهم گشت اما نمی دانم که خوشبختی در کجاست وحقیقت سخن کیست .
شیطان :
آری بازگرد {خنده ای مکارانه تبدیل به قهقهه}
بهتر آن نیست که از این سودای غفلت انگیز دست برداری اینان همه کوران وکرانند وهرگز باز نخواهند گشت چنانکه خود دیدی.
وجدان مگر نه اینکه تو وسوسه گری بیش نیستی اما بار هم می گویم آنان که به ریسمان الهی چنگ زنند هرگز به دست چون تویی هلاک نمی شنوند.
{انسان با شتاب به طوریکه گویی از چیزی می گریزدواز ترس به پشت سر ش می نگرد داخل صحنه می شود وبا سکندری برزمین می افتد شیطان می گریزد وبه خلوت می رود.انسان زانو می زند ودست به دعا وطلب بخشش بالا می برد اشک می ریزد ودر این هنگام موسیقی همراه با سرودی پخش می شود }
انسان:
پروردگارا مرا ببخش وبیامرز که چنینی ساده لوحانه به حرفی روی از تو برگرفتم ولحظه ای از تو غفلت کردم پروردگارا لعن ونفرین تو برشیطان باد که مارا به هلاکت می اندازد.
شیطان :
من هنوز از او کینه به دل دارم می روم خنجر خشم خویش را برجان دیگری فرو کنم.
وجدان:
خداوند آنان را که گام بسوی معرفت او برداشته اند یاری میکند.